پستچی

پستچی

پستچی
پستچی

پستچی

پستچی

دو نیمه‌ی یک دل

باران بی‌وقفه می‌بارید. شب آرام‌آرام از پنجره‌های شهر بالا می‌آمد و صدای رعد، دل آسمان را می‌شکافت. آرش کنار پنجره ایستاده بود، فنجانی قهوه در دست و دستی دیگر در جیب شلوارش، بی‌حرکت.

برق آسمان که اتاق را سفید کرد، لبخندی تلخ روی لبش نشست. یادش آمد... لیلا از رعد و برق می‌ترسید. همیشه خودش را جمع می‌کرد، گوشه‌ی مبل یا تخت، دست‌هایش را روی گوش می‌گذاشت و زیر لب چیزهایی می‌گفت. هیچ‌وقت نفهمیده بود چه می‌گوید. فقط می‌رفت کنارش می‌نشست، سرش را بغل می‌گرفت، و می‌گفت: "نترس، من اینجام."

حالا سال‌ها گذشته بود. لیلا دیگر در زندگی‌اش نبود. نه چون او رفته باشد، نه... آرش خودش رهایش کرده بود. از عشقش ترسیده بود، از عمق رابطه، از خودش. پا پس کشیده بود، و لیلا بی‌صدا کنار رفته بود. حالا، با نازنین بود. رابطه‌ای آرام، بی‌تلاطم، قابل پیش‌بینی. اما دلش، هنوز با رعد می‌رفت پیش لیلا.

در تاریکی اتاق، تلفن را برداشت. دستی لرزان، ذهنی پر از تردید. شماره‌اش را هنوز حفظ بود.

پیام را نوشت:
«می‌دونم هنوز از صدای رعد می‌ترسی... خواستم بگم نترس، من هنوز هم حواسم بهت هست.»

چند ثانیه نگاه کرد. انگشتش معلق بود روی دکمه‌ی ارسال. دلش فشرده بود. بالاخره نفس بلندی کشید و پیام را فرستاد. گوشی را گذاشت و دوباره به باران نگاه کرد.

چند دقیقه بعد، صدای «دینگ» گوشی سکوت اتاق را شکست.

«دیر گفتی، آرش.»

تنها همین. دو کلمه، اما سنگین‌تر از هر توبیخی، عمیق‌تر از هر التیامی.

آرش لبخند زد. بغضش را قورت داد. دلش آرام گرفت، یا شاید هم بیشتر به‌هم ریخت، نمی‌دانست. فقط می‌دانست هنوز چیزی هست، جایی در میان این باران، این شب، این دل.

او نازنین را دوست داشت. اما لیلا... لیلا مثل زخمی بود که دردش از یاد نمی‌رفت، فقط یاد می‌داد چطور باهاش زندگی کنی.

و این آغاز دیدارهای دوباره‌شان شد. دیدارهایی که خاطره بود، اما زنده. عشقی که خاک شده بود، اما هنوز نفس می‌کشید.

و سرنوشتی که در جاده‌ای خیس، با کامیونی بی‌هوا، قصه‌ی نیمه‌تمامی را برای همیشه بست...


مراسم خاکسپاری ساده برگزار شد. آسمان هنوز خاکستری بود، هوا هنوز بوی باران دیشب را داشت. نازنین، با لباسی مشکی و چشمانی خسته، کنار قبر ایستاده بود. بی‌هیچ اشکی. گریه‌اش را شب قبل تمام کرده بود، حالا فقط یک خلأ مانده بود، یک سکوت عمیق، مثل قبر تازه‌ای که کنار پاهایش دهان باز کرده بود.

آرش همه‌چیزش بود، یا شاید خیال کرده بود هست. عشق؟ شاید. ولی آن شب، یک هفته قبل، رفتارش فرق کرده بود. سردرگم، حواس‌پرت، انگار چیزهایی در دلش هست که نمی‌تواند بگوید. نازنین فکر کرده بود خسته است. ولی حالا، میان آن همه جمعیت ساکت، زن جوانی را دید که کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود.

موهایش را زیر شال پنهان کرده بود، لباس مشکی پوشیده بود، اما نازنین دقیقاً حس کرد غریبه نیست. شاید چون نگاهش را از روی چهره‌ی سنگی نازنین برنداشت. شاید چون انگار او هم عزادار بود، اما نه از جنس دیگران.

برای لحظه‌ای، نگاهشان در هم گره خورد. لیلا آرام سری تکان داد. نه با غرور، نه با حسرت. فقط نگاهی بود میان دو زن، میان دو قصه، که در یک مرد ختم شده بود.

نازنین دلش لرزید. نمی‌دانست چرا، اما چیزی در آن نگاه گفت که باید بفهمد. اما لیلا نماند. بدون حرفی، بدون اشکی، برگشت و رفت. مثل کسی که همه‌چیز را گفته، بی‌آن‌که حتی لب باز کند.

نازنین لحظه‌ای به رد پایش روی خاک نگاه کرد. بعد آهی کشید، و زیر لب گفت:
«کاش می‌پرسیدم... اما شاید بهتره ندونم.»

چون بعضی رازها، با خاک شدن کسی، برای همیشه دفن می‌شن.

فقط اندکی تو

از لحظه‌ای که رفتی
دلم میان تقویم‌ها گیر کرد
نه گذشته‌ای، نه آینده‌ای هست،
فقط من مانده‌ام
با چمدانی از خیال


لرزش صدایت هنوز
روی شانه‌ام حس می‌شود
انگار تازه گفته‌ای:
«مواظبِ دلت باش...»


نفس کشیدن سخت است
وقتی هوایِ جهان، تو نباشی
و پنجره‌ها رو به کوچه‌ای بسته باشند
که بوی قدم‌های تو را ندارد


این شهر،
پر از سایه‌های توست
بی‌آن‌که هیچ‌کدام
جای خالی‌ات را پر کند


زخمِ نبودنت
نه مرهم می‌خواهد،
نه فراموشی
فقط
اندکی «تو»...


پشت تمام خنده‌هایم
یک اندوه کوچک خوابیده
که اسم تو را آرام
زیر لب تکرار می‌کند


وقتی شب
پهن می‌شود روی تنِ خاطره‌ها
من
فقط به یک چیز فکر می‌کنم:
«کاش نرفته بودی»


روزها، پیرم می‌کنند
شب‌ها، شاعر
و این دوگانگیِ لعنتی
تمام شعرهایم را می‌سوزاند


نگاهی بینداز
به کوچه‌ای که هنوز ایستاده‌ام
زیر همان چراغ،
با همان دل...


جای خالی‌ات را
نه باد پُر می‌کند،
نه باران
فقط حضورت...
که نیست


فراموش کردن
کارِ آدم‌هایی‌ست
که کم دوست داشتند
و من...
بیش از حد، تو را

رعد و برق بهانه ای بود.

بعد از سالها بی خبری، چند ماه پیش دل رو به دریا زدم و تو یک عصر بارانی  تو بهار که رعد و برق میزد، یک پیام براش فرستادم:

سلام. نترس، تو رعد و برق حواسم بهت هست. بقیه ش با خودت

ساعت 8:20 بود که فرستادم.

سه دقیقه بعد جواب داد. ضربان قلبم رفته بود بالا و با استرس باز کردم تا ببینم. یک استیکر گل آخر مسیج بود که اول از همه به چشمم خورد و خیالم راخت شد تا از اولش بخونم.

اداره ام و از ترسم نرفتم خونه هنوز این پیغام من رو بیشتر تسوند، امما برام با ارزشه

دلم پر زد براش. خاطرات تمام اون سالها از جلوی چشمم رد میشد و انگار نه انگار که من دیگه چهل و چند سال از عمرم گذشته. تپش قلبم رفت بالا، مثل همین الان که دارم این خطوط رو بعد از چند ماه مینویسم.

همون شب بهش زنگ زدم و بعد از سالها چند دقیقه ای با هم حرف زدیم.

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم....

چند روزی دورا دور با هم چت میکردیم و یادایام کردیم. گلگی کرد و من هم کمی جرات پیدا کرده بودم و گلگی کردم کمی. بهش گفتم تو تمام این 8 سال هر وقت رعد و برق بوده به یادش بودم و به ابرها گفته بودم کمتر سر و صدا کنن تا نترسه، گفت تو تمام این 8 سال هر وقت رد و برق بوده به یادم بوده و میدونسته که حواسم بهش هست.

یک روز اما بهم گفت دیگه پیامی نده و تمام. منم دیگه پیامی ندادم و تمام! قرار شد هر وقت رعد و برق زد فقط بهش پیام بدم، از شانس بد امسال کم بارون ترین و کم رعد و برق ترین سالی بود که باید میبود!

دیگه خبری نگرفتم و خبری نگرفت تا چند روز پیش که دوستم بهم گفت خواب برادرش رو دیده. بعد هم خودم خوابش رو دیدم و نگرانش شدم. حالش رو پرسیدم و حالم رو پرسید.

.....

دلم براش پر میزنه. دلم براش تنگ شده. دلم میخوادش. دلم ....

مرده شور این اسثنایی ترین دل رو ببرم که جاش تو سینه یک مرد نیست!



بابایی

بابایی،

دلم برات یه ذره شده.....