پستچی

پستچی

پستچی
پستچی

پستچی

پستچی

رعد و برق بهانه ای بود.

بعد از سالها بی خبری، چند ماه پیش دل رو به دریا زدم و تو یک عصر بارانی  تو بهار که رعد و برق میزد، یک پیام براش فرستادم:

سلام. نترس، تو رعد و برق حواسم بهت هست. بقیه ش با خودت

ساعت 8:20 بود که فرستادم.

سه دقیقه بعد جواب داد. ضربان قلبم رفته بود بالا و با استرس باز کردم تا ببینم. یک استیکر گل آخر مسیج بود که اول از همه به چشمم خورد و خیالم راخت شد تا از اولش بخونم.

اداره ام و از ترسم نرفتم خونه هنوز این پیغام من رو بیشتر تسوند، امما برام با ارزشه

دلم پر زد براش. خاطرات تمام اون سالها از جلوی چشمم رد میشد و انگار نه انگار که من دیگه چهل و چند سال از عمرم گذشته. تپش قلبم رفت بالا، مثل همین الان که دارم این خطوط رو بعد از چند ماه مینویسم.

همون شب بهش زنگ زدم و بعد از سالها چند دقیقه ای با هم حرف زدیم.

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم....

چند روزی دورا دور با هم چت میکردیم و یادایام کردیم. گلگی کرد و من هم کمی جرات پیدا کرده بودم و گلگی کردم کمی. بهش گفتم تو تمام این 8 سال هر وقت رعد و برق بوده به یادش بودم و به ابرها گفته بودم کمتر سر و صدا کنن تا نترسه، گفت تو تمام این 8 سال هر وقت رد و برق بوده به یادم بوده و میدونسته که حواسم بهش هست.

یک روز اما بهم گفت دیگه پیامی نده و تمام. منم دیگه پیامی ندادم و تمام! قرار شد هر وقت رعد و برق زد فقط بهش پیام بدم، از شانس بد امسال کم بارون ترین و کم رعد و برق ترین سالی بود که باید میبود!

دیگه خبری نگرفتم و خبری نگرفت تا چند روز پیش که دوستم بهم گفت خواب برادرش رو دیده. بعد هم خودم خوابش رو دیدم و نگرانش شدم. حالش رو پرسیدم و حالم رو پرسید.

.....

دلم براش پر میزنه. دلم براش تنگ شده. دلم میخوادش. دلم ....

مرده شور این اسثنایی ترین دل رو ببرم که جاش تو سینه یک مرد نیست!



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.