از لحظهای که رفتی
دلم میان تقویمها گیر کرد
نه گذشتهای، نه آیندهای هست،
فقط من ماندهام
با چمدانی از خیال
لرزش صدایت هنوز
روی شانهام حس میشود
انگار تازه گفتهای:
«مواظبِ دلت باش...»
نفس کشیدن سخت است
وقتی هوایِ جهان، تو نباشی
و پنجرهها رو به کوچهای بسته باشند
که بوی قدمهای تو را ندارد
این شهر،
پر از سایههای توست
بیآنکه هیچکدام
جای خالیات را پر کند
زخمِ نبودنت
نه مرهم میخواهد،
نه فراموشی
فقط
اندکی «تو»...
پشت تمام خندههایم
یک اندوه کوچک خوابیده
که اسم تو را آرام
زیر لب تکرار میکند
وقتی شب
پهن میشود روی تنِ خاطرهها
من
فقط به یک چیز فکر میکنم:
«کاش نرفته بودی»
روزها، پیرم میکنند
شبها، شاعر
و این دوگانگیِ لعنتی
تمام شعرهایم را میسوزاند
نگاهی بینداز
به کوچهای که هنوز ایستادهام
زیر همان چراغ،
با همان دل...
جای خالیات را
نه باد پُر میکند،
نه باران
فقط حضورت...
که نیست
فراموش کردن
کارِ آدمهاییست
که کم دوست داشتند
و من...
بیش از حد، تو را